روزی برای شیخ خبر آوردند که در معبدی در ده مجاور
فردی ادعا می کند که استاد شیخ است و خیلی از شیخ ، شیخ تر است
شیخ گوز خندی زد و درون پاکت نامه ایی رید و گفت
گرچه این استاد را ندیده ام اما به او سلام برسانید و این نامه را به او تحویل دهید
و عده ایی ساده لوح نیز دور استاد را گرفتن و شروع به یاد گیری معرفت و حکمت شدند
استاد تقلبی چندین ماه هر روز عین حرفهایی که شیخ به بقیه می گفت به شاگردانش منتقل می کرد و روز به روز نیز شاگردان ورزیده تر می شدند
و استعداد بی نظیری در خشتک پاره کردن پیدا کرده بودند
سرانجام بعد از هفت ماه نوبت به درس عملیه تخم مرغ اژدها رسید . این درس جزو یکی از مراحل پیشرفته ی درسهای معرفت شیخ بود
و نحوه انجامش اینطور بود که شاگردان باید به رو به روی اژدها میرفتن و کار عجیبی انجام میدادن که اژدها از فرط تعجب تخم بزارد
در روز امتحان استاد تقلبی و شاگردانش و شیخ و مریدانش به محل سکونت اژدها رسیدند
شیخ بدون اینکه کلامی بگوید به استاد تقلبی تعظیمی کرد به سوی محل سکونت اژدها رفت
و با مریدانش رو به روی اژدها حاضر شد ؛ سپس مریدان به تماشای شیخ پرداختن
شیخ به وسط میدان رفت و روبه روی اژدها ایستاد ؛ اژدها بسیار خشمگین و حولناک بود نعره ی وحشیانه ایی کشید که از فرت وحشت شیخ خشتک خود را درید و درآن رید
سپس فلفلی به مخرج خود فرو کرد و آتش از همه ی سوراخ های شیخ به بیرون پاشید
سپس عصای خود را به زمین انداخت و به خیار تبدیل شد
بعد از انجام این کار نه تنها اژدها بلکه مریدان نیز شروع به تخم گذاشتن کردن
شاگردان استاد تقلبی نیز یکی یکی از استاد رخصت گرفتند و به محل سکونت اژدها رسیدند و نوبت استاد تقلبی رسید
استاد تقلبی سوار بر اسب به رو به روی اژدها رفت
و وردی در گوش اسب خواند و اسب را به خر تبدیل کرد
سپس اژدها بسیار عصبانی شد و استاد تقلبی را یه لقمه چپ کرد و خود را با شکم به زمین کوبید و استاد رو به باده معده تبدیل کرد
یکی از مریدان از شیخ پرسید : چرا یا اینکه او اسب را به خر تبدیل کرد اژدها او را خورد ؟؟
شیخ گفت این کار را شرکت های ایران خودرو و سایپا در ابعاد وسیع انجام میدن و بهترین نسخه های ماشین های خارجی مشابه رو به خر تبدیل میکنن
و تازگی نداشت
مریدان بعد از شنیدن این سخن خشتک پاره کردن و عر عر کنان خود را به اژدها فرو کردند
اژدها نیز هر روز تخم میگذاشت
خود شیخ نیز بعد از شنیدن این سخن هر روز خود را به در و دیوار میمالید
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان
این داستان های مبداش اینجاس هر جای دیگه دیدید از ما کپی شده
روزی یکی از خانه های دهکده خنگولستان آتش گرفته بود
زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند
شیخ و مریدان و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند
وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند
جمعی از مریدان بخاطر میزان بالای استرس و حول شدن دور هم حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند و عده ایی نیز گرگم به هوا بازی میکردند
شیخ متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند
شیخ با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید
چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟
جوان لبخندی زد و گفت
من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است
او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند
در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است
شیخ پوزخندی زد و گفت
عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است
عشق پاک همیشه پاک می ماند ! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد
عشق واقعی یعنی همین تلاشی مریدان من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند
آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند
برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو
اشک از خشتک جوان سرازیر شد
از جا برخاست . خشتک خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت
بدنبال او چندی از مریدانه شیخ نیز جرات یافتند و خود را خیس نکرده ، به داخل آتش پریدند و جزغاله شدند
و عده ایی نیز از ترس خود را خیس کردند و به درون آتش ریدند
در جریان نجات بخشی بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید و بسیاری از مریدان کباب شدن
روز بعد جوان به مکتب خانه آمد و از شیخ خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد
شیخ نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت
نام این شاگرد جدید _ معنی دوم عشق _ است
حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مکتب خانه اوست
جوان بعد از شینیدن این سخن خشتک به سر کشید و به بز تبدیل شد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان
این داستان ها مبداش اینجاس ؛ اگه جایی دیگه خوندید مطمعن باشید از ما کپی شده
نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام اینپا و آنپا میکرد
نانوا به او گفت: چرا اینقدر نگرانی ؟
گفت: گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم، میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند
نانوا گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای ؟
گفت: سپردهام
اما او خدای«گرگها» هم هست
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪